واگویه هایم

هزاران دهقان برای آمدن باران دعا کردند،اما خدا فکر کودکی بو د که چکمه هایش سوراخ داشت.

واگویه هایم

هزاران دهقان برای آمدن باران دعا کردند،اما خدا فکر کودکی بو د که چکمه هایش سوراخ داشت.

خودت باش


    بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن
    هم به رای و عقل خود اندیشه کن

 

 


  مرد باش و سخره مردان مشو
    رو سر خود گیر و سرگردان مشو

    دید خود مگذار از دید خسان
    که به مردارت کشند این ناکسان!

    چشم چون نرگس فروبندی که چی!
    که عصایم کش که کورم ای اخی!؟

    آن عصاکش که گزیدی در سفر
    پس بدان کاو هست از تو کورتر!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد