آدمیزاد است دیگر
گاهی، فقط حضور دارد، در دیداری
یا شاید در یک کنجکاوی ساده
یا در بین کلماتی
ادامه مطلب ...
غصه ی دوری آن گل مرا پیرم کرد
غم هجر نگارم ز جهان سیرم کرد
گریه کردم ز فراغت گل من باورکن
که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد .
یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
حالا که مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثری نیست
بگذار که در ها همگی بسته بمانند
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست .
ای اشک ، آهسته بریز که غم زیاد است
ای شمع آهسته بسوز که شب دراز است
امروز کسی محرم اسرار کسی نیست
ما تجربه کردیم ، کسی یار کسی نیست
خوش خرامان می روی ای جان جان بی من مرو
ای حیات دوستان در بوستان بی من مرو
ای فلک بی من مگرد و ای قمر بی من متاب
ای زمین بی من مروی و ای زمان بی من مرو
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بی من مباش و آن جهان بی من مرو
ساعتی در خود نگر تا کیستی از کجایی، از چه هستی، چیستی در جهان بهر چه عمری زیستی جمع هستی را بزن بر نیستی وقتی از غربت ایام دلم می گیرد مرغ امید من از شدت غم می میرد دل به رویای خوش خاطره ها می بندم باز هم خاطره ها دست مرا می گیرد