واگویه هایم

هزاران دهقان برای آمدن باران دعا کردند،اما خدا فکر کودکی بو د که چکمه هایش سوراخ داشت.

واگویه هایم

هزاران دهقان برای آمدن باران دعا کردند،اما خدا فکر کودکی بو د که چکمه هایش سوراخ داشت.

ای دوست

یک عمر قفس بست مسیر نفسم را  

  

 

حالا که دری هست مرا بال و پری نیست 

  

   

حالا که مقدر شده آرام بگیرم  

  

 

سیلاب مرا برده و از من اثری نیست  

 

 

 

 

بگذار که در ها همگی بسته بمانند     

 

 

وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد