مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود ...
مرد سالخوردهای از آنجا میگذشت او را دید و متوجه حال پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان بیاختیار گفت: عجیب آشفتهام و همه چیز در زندگیام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمیدانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟
ادامه مطلب ...
یک شبی پروانگان جمع آمدند
در مضیفی .......................