واگویه هایم

هزاران دهقان برای آمدن باران دعا کردند،اما خدا فکر کودکی بو د که چکمه هایش سوراخ داشت.

واگویه هایم

هزاران دهقان برای آمدن باران دعا کردند،اما خدا فکر کودکی بو د که چکمه هایش سوراخ داشت.

فرزند عزیزم:

آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،


اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم


ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم


اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است


صبور باش و درکم کن


یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم


برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم


بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم...


وقتی نمی خواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن


وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی می کنم،


با تمسخر به من ننگر


وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمی کند،


فرصت بده و عصبانی نشو


وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند


،دستانت را به من بده...


همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمی داشتی....


زمانی که می گویم دیگر نمی خواهم زنده بمانم و می خواهم بمیرم،


عصبانی نشو..روزی خود می فهمی


از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم،خسته و عصبانی نشو


یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم


کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم


فرزند دلبندم،دوستت دارم



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد